یک رزیدنت...

در مسیر...

طبقه بندی موضوعی

قرآن

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۵۴ ب.ظ
خدا می‌گه: ما قرآن را برای «ذکر» آفریدیم...

هوم... یعنی چی؟ یعنی خدا نشسته فکر کرده، گفته خب، من یه کتابی می‌خوام بفرستم که موندگار باشه... چی باشه خوبه؟ هوم... ذکر...

ذکر یعنی چی؟ احتمالاً بشه معنی کرد به: یاد.
خدا دوست داشته به یادش باشیم... یادمون نره که اونم هست...
جالبه... انگار با یه داستان عشقی طرفیم... :)

...

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ
چند وقتی نبودم... دلم تنگ شد :)

۱) بخش مسمومین‌ایم. مسمومین ۹۰٪ اوقات یعنی نجات دادن کسایی که خواستن خودکشی کنن یا بیماری روانی دارن. بخش مسمومین ۹۰٪ اوقات یه سرش به زن‌ها وصله. یا یه دختر/زن ای خودکشی کرده، یا یه پسر/آقایی به خاطر یه دختر/زن ای خودکشی کرده. :)) بقیه موارد هم معتادا و الکلیا و اینا...
بذار بگم قضیه از چه قراره... انتخاب طبیعی به گوش‌ت خورده؟ ما این‌جا دقیقاً داریم با این انتخاب طبیعی مقابله می‌کنیم. اینا قاعدتاً اگه ما نبودیم، می‌مردن و حتی جامعه‌ی بهتری می‌داشتیم. ولی ما نمی‌ذاریم. چون جون آدمیزاد، چه کوچیک چه بزرگ، چه دانشمند چه مونگول، چه ورزشکار چه معتاد، چه سالم چه روانی، عزیزه و باید نگه داشته بشه...

۲) رفتم دوچرخه سواری. دو سه تا دختر داشتن راه می‌رفتن توی پارک. وسطی، روسری نداشت. واقعاً نداشت. نه این‌که داشته باشه و افتاده باشه رو شونه‌ش و اینا ها... کلاً نداشت. انگار اروپاست. خیلی صحنه عجیبی بود...

۳) دوتا کتاب از یامین‌پور خوندم
نخل و نارنج، ارتداد. نخل و نارنج کلیشه‌ای بود. حرفای تکراری، تصویر اغراق شده از یه عالم دینی، جا زدنِ بعضی کارای افراطی به جای زهد و تقوا، و غیره. مثلاً صدبار تکرار کرد که شیخ انصاری غذاش اکثراً نون خشک بوده و ماست و دوغ و اینا. حتی توی بازار نجف، از فلان حلوای بازار که معروفه، فقط یه بار چشید. خب که چی؟ هنره؟ پیامبر مگه این‌طوری بوده؟ می‌گن پیامبر حتی وقتی می‌خواسته گوشت گوسفند بخوره، فقط جاهای خوبشو می‌خورده. مثل ما نبوده که کله پاچه بخوره... چه اصراریه که «استفاده نکردن از نعمت حلال خدا به میزان عادی و عرفی» رو «فضیلت» جلوه بدیم... یا مثلاً سال‌ها زن‌اش رو، یه دختر تازه عقد کرده‌ی شاید ۱۵-۱۶ ساله یا ۲۰ ساله رو، ول کرده رفته مسافرت... بعد از چندین سال برمی‌گشته و دوباره می‌رفته مسافرت... باریکلا... احسنت. خیلی هم عالی.

اما ارتداد... ارتداد، واسم تازگی داشت. داستانش به سبک «تاریخ جایگزین» ئه. یعنی یه نقطه‌ی حساس در تاریخ رو، که اینجا شب ۲۱ بهمن ۵۷ هست، عوض می‌کنه و یه اتفاق دیگه رقم می‌زنه و بعد ماجراهای بعدش رو پیش‌بینی می‌کنه. شاید فکر کنید که خب از الان تا ته کتاب واضحه. می‌خواد بگه اگه انقلاب نمی‌شد، چقدر بدبخت بودیم. آره دقیقاً همینو می‌خواد بگه :)) اما اولاً حرفاش و سیر داستانش غیرمنطقی نیست، و دوماً ذات داستان خسته کننده نیست. منم فکر می‌کنم اگه اتفاقات اون‌طوری که رقم خورده رقم نمی‌خورد، حداقل ۷۰-۸۰٪ چیزایی که نوشته به وقوع می‌پیوست. چون پیش‌زمینه‌ای هم از خاطرات بابام از قبل انقلاب دارم (که اون زمان ارتشی بوده و یک جوان بالغ و عاقل بوده و اتفاقاً خاطراتش سوگیری ندارن چون خودشم همین الان ضد جمهوری اسلامیه!). داستان عاشقانه‌ای که توی ارتداد می‌بینیم، خیلیا می‌گن شبیه نوشته‌های نادر ابراهیمیه. من نخوندم اونارو. ولی به هر حال، بد نبود. پایانش مجدداً کلیشه‌ای بود. و یه چیزی که تو ذوق می‌زنه اینه که نویسنده دائم سعی داره جملات قلمبه سلمبه و فلسفی توی هر صفحه و هر پاراگراف و هر خط بگنجونه. یه ذره غیرطبیعیه. انگار تلاش می‌کنه خودشو اثبات کنه که بگه منم بلدم. ولی قابل تحمله. در کل، بابت خوندنش اصلاً پشیمون نیستم.

۴) همیشه دوست داشتم نویسنده بشم. شاید کم‌کم توی وقت‌های اضافه‌م، شروع کنم به یادگیری اصول نویسندگی‌. اصول داستان‌نویسی. اصول دیالوگ‌نویسی. شایدم هرگز به جایی نرسم چون نمی‌تونم تمام وقت بچسبم به این کار. اما به هر حال، «که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم».

بحث

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۴۵ ب.ظ
عادت زشتی که دارم،
اینه که توی گروه‌های دوستانه‌مون، وقتی یکی یه پستی می‌ذاره که قابل بحثه، جلوی خودمو نمی‌گیرم و وارد بحث می‌شم.

اشتباهش کجاشه؟ این که اصن لزومی نداره کسی نظر منو بدونه. نظرم واسه کسی مهم نیست. این بحثا هم هرگز به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسه. فقط تهش من می‌مونم و حرفایی که زدم که یه روزی، یه جایی، دیر یا زود، ممکنه علیه خودم استفاده بشه یا بد برداشت بشه... یا شایدم دوستی که ممکنه رنجیده بشه ازم سرِ هیچ و پوچ.

اینم جزو اون قولاییه که هر از گاهی به خودم می‌دم و باز یادم می‌ره؛ و چقدر اعصاب خرد کنه...

...

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۳۷ ب.ظ
خانمی مراجعه کرده به درمانگاه.
می‌گه من همسرم آلتش کوچیکه... خیلی کوچیک...
و نمی‌تونه نیازهای منو پاسخ بده. و این باعث شده من برم با یه پسر دیگه دوست شم و توی اون رابطه ارضا شم.
شوهرم نمی‌دونه که چیکار دارم می‌کنم. نمی‌تونم تا ابد این راه رو ادامه بدم. چیکار کنم؟

مغزم سوت کشید...
نه به خاطر خیانت؛ بلکه به این خاطر که نمی‌تونستم بفهمم اینجا خوب و بد یعنی چی. الان خدا به اون خانوم حق نمی‌ده؟
چرا اون خانوم باید تا آخر عمر، حسرتِ یه ارگاسم با شوهرش به دلش بمونه؟
چرا اون آقا به خاطر یه مشکلی که خودش توی به وجود اومدنش تقصیری نداره، باید با خیانت همسرش مواجه بشه؟

عجب دنیای بی‌رحمی...

بپیوندید؛ لطفاً...

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۴۹ ب.ظ

به این چالش بپیوندید...

و توی اینجا، اینستاگرام، یا هرجای دیگه که می‌تونید، به اشتراک بذارید...

...

دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۵۶ ق.ظ
ز خود هرچند بگریزم، همان در بند خود باشم...
رم ِ آهوی ِ تصویرم، شتاب ِ ساکنی دارم...

نخل و نارنج

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ب.ظ
یه کتاب جدید شروع کردم. امیدوارم فایده داشته باشه واسم.

...

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۳۸ ب.ظ
به نظرم، تقریباً هیچ کدوم توصیه‌های روان‌شناس‌ها به درد نمی‌خوره‌. مفت نمی ارزه. نه در زمینه‌ی اعتماد به نفس، نه زندگی زناشویی، نه هیچ چیز دیگه‌ای...
نمی‌دونم آیا واقعاً کسی مسیر زندگیش با این حرفا عوض شده؟

...

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۰۹ ب.ظ
یک‌سال پیش تصادف کرده بود. سرش خورده بود توی شیشه ماشین. چند روز بیمارستان بستری بود. روزهای بدی رو گذرونده بود.
الان، می‌گه خداروشکر... اگه تو این وضعیت تصادف کرده بودم، تو این وضعیت کرونا، چیکار باید می‌کردم؟

اون می‌تونست بگه لعنت به خدا که تصادف کردم. اما می‌گه شکرِ خدا که امسال تصادف نکردم...
اون، احمق نیست. اون فقط از یک اتفاقی که افتاده و غیر قابل تغییره، برای خودش حسِ خوب ساخته به جای حسِ بد.

اعتماد

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۳۳ ب.ظ

عاشقم نباش،
اما بهم اعتماد کن...

اعتماد از همه چی بالاتره... بالاتره از همه چی...
اعتماد، مقدمه‌ی دوستیه...
اعتماد، آرامشِ خاطره...
اعتماد، یعنی قلب آروم...

شاید دردم اینه که اعتماد ندارم...

به بشر که اعتماد ندارم هیچ،

به خالق بشر هم اعتماد ندارم... به خدا اعتماد ندارم...

چرا؟ چون حتی نمی‌دونم خدایی که می‌پرستم، همون خداییه که باید بپرستم؟ خدای من، کیه؟ اصن خدا، با من خوبه؟ یا می‌خواد چیزیو تلافی کنه؟ من از کجا باید بشناسمش؟ اصن خدا خیلی خوبه، قبول، ولی آیا تو اون موضوعی که خیلی نگرانشم، قراره دخالتی کنه؟ یا مثل بقیه موضوعات اجازه می‌ده که هرچی شد شد؟

قبلاً هم گفتم... خدا پسرخاله‌ی کسی نیست...