یک رزیدنت...

در مسیر...

طبقه بندی موضوعی

...

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۸ ب.ظ
چند وقتی نبودم... دلم تنگ شد :)

۱) بخش مسمومین‌ایم. مسمومین ۹۰٪ اوقات یعنی نجات دادن کسایی که خواستن خودکشی کنن یا بیماری روانی دارن. بخش مسمومین ۹۰٪ اوقات یه سرش به زن‌ها وصله. یا یه دختر/زن ای خودکشی کرده، یا یه پسر/آقایی به خاطر یه دختر/زن ای خودکشی کرده. :)) بقیه موارد هم معتادا و الکلیا و اینا...
بذار بگم قضیه از چه قراره... انتخاب طبیعی به گوش‌ت خورده؟ ما این‌جا دقیقاً داریم با این انتخاب طبیعی مقابله می‌کنیم. اینا قاعدتاً اگه ما نبودیم، می‌مردن و حتی جامعه‌ی بهتری می‌داشتیم. ولی ما نمی‌ذاریم. چون جون آدمیزاد، چه کوچیک چه بزرگ، چه دانشمند چه مونگول، چه ورزشکار چه معتاد، چه سالم چه روانی، عزیزه و باید نگه داشته بشه...

۲) رفتم دوچرخه سواری. دو سه تا دختر داشتن راه می‌رفتن توی پارک. وسطی، روسری نداشت. واقعاً نداشت. نه این‌که داشته باشه و افتاده باشه رو شونه‌ش و اینا ها... کلاً نداشت. انگار اروپاست. خیلی صحنه عجیبی بود...

۳) دوتا کتاب از یامین‌پور خوندم
نخل و نارنج، ارتداد. نخل و نارنج کلیشه‌ای بود. حرفای تکراری، تصویر اغراق شده از یه عالم دینی، جا زدنِ بعضی کارای افراطی به جای زهد و تقوا، و غیره. مثلاً صدبار تکرار کرد که شیخ انصاری غذاش اکثراً نون خشک بوده و ماست و دوغ و اینا. حتی توی بازار نجف، از فلان حلوای بازار که معروفه، فقط یه بار چشید. خب که چی؟ هنره؟ پیامبر مگه این‌طوری بوده؟ می‌گن پیامبر حتی وقتی می‌خواسته گوشت گوسفند بخوره، فقط جاهای خوبشو می‌خورده. مثل ما نبوده که کله پاچه بخوره... چه اصراریه که «استفاده نکردن از نعمت حلال خدا به میزان عادی و عرفی» رو «فضیلت» جلوه بدیم... یا مثلاً سال‌ها زن‌اش رو، یه دختر تازه عقد کرده‌ی شاید ۱۵-۱۶ ساله یا ۲۰ ساله رو، ول کرده رفته مسافرت... بعد از چندین سال برمی‌گشته و دوباره می‌رفته مسافرت... باریکلا... احسنت. خیلی هم عالی.

اما ارتداد... ارتداد، واسم تازگی داشت. داستانش به سبک «تاریخ جایگزین» ئه. یعنی یه نقطه‌ی حساس در تاریخ رو، که اینجا شب ۲۱ بهمن ۵۷ هست، عوض می‌کنه و یه اتفاق دیگه رقم می‌زنه و بعد ماجراهای بعدش رو پیش‌بینی می‌کنه. شاید فکر کنید که خب از الان تا ته کتاب واضحه. می‌خواد بگه اگه انقلاب نمی‌شد، چقدر بدبخت بودیم. آره دقیقاً همینو می‌خواد بگه :)) اما اولاً حرفاش و سیر داستانش غیرمنطقی نیست، و دوماً ذات داستان خسته کننده نیست. منم فکر می‌کنم اگه اتفاقات اون‌طوری که رقم خورده رقم نمی‌خورد، حداقل ۷۰-۸۰٪ چیزایی که نوشته به وقوع می‌پیوست. چون پیش‌زمینه‌ای هم از خاطرات بابام از قبل انقلاب دارم (که اون زمان ارتشی بوده و یک جوان بالغ و عاقل بوده و اتفاقاً خاطراتش سوگیری ندارن چون خودشم همین الان ضد جمهوری اسلامیه!). داستان عاشقانه‌ای که توی ارتداد می‌بینیم، خیلیا می‌گن شبیه نوشته‌های نادر ابراهیمیه. من نخوندم اونارو. ولی به هر حال، بد نبود. پایانش مجدداً کلیشه‌ای بود. و یه چیزی که تو ذوق می‌زنه اینه که نویسنده دائم سعی داره جملات قلمبه سلمبه و فلسفی توی هر صفحه و هر پاراگراف و هر خط بگنجونه. یه ذره غیرطبیعیه. انگار تلاش می‌کنه خودشو اثبات کنه که بگه منم بلدم. ولی قابل تحمله. در کل، بابت خوندنش اصلاً پشیمون نیستم.

۴) همیشه دوست داشتم نویسنده بشم. شاید کم‌کم توی وقت‌های اضافه‌م، شروع کنم به یادگیری اصول نویسندگی‌. اصول داستان‌نویسی. اصول دیالوگ‌نویسی. شایدم هرگز به جایی نرسم چون نمی‌تونم تمام وقت بچسبم به این کار. اما به هر حال، «که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم».
  • ۹۹/۰۲/۱۸

نظرات  (۲)

سلام.

حرف زدن با کسایی که از خودکشی برگشتن خیلی جالبه واسه من.اگر خاطره ای چیزی دیدی بنویس.:)

خب اینطوری که کل پزشکی میشه مقابله با انتخاب طبیعی...

اون دختره موهاش کوتاه بود یا بلند؟اگر کوتاه بوده خب شاید از نظر خودش پسر بوده.(شایدا) یعنی خودشو دختر نمیدونه.من یه همکلاسی داشتم اینجوری بود.فقط تو مدرسه حجاب داشت‌.

پاسخ:
آره ماجراهاشون و دلیلاشون واسه خودکشی جالبه گاهی، و اغلب هم احمقانه...
نه موهاش کوتاه نبود. همه‌شو جمع کرده بود پشت سرش، یه گوله شده بود... اصطلاح شو بلد نیستم :))

داش مطمئنی اشتباهی تو پارک مخصوص بانوان نرفتی ؟ :)

اگه مطمئنی 

خوب خدارو شکر

ما هم اروپا زندگی میکردیم نمی دونستیم :)

پاسخ:
دویست متر مونده به پل خواجو بود :)) شایدم اونجا رو پارک بانوان کردن و من بی‌خبرم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">