یک رزیدنت...

در مسیر...

طبقه بندی موضوعی

...

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۲ ب.ظ
از بعضی از دوستام تعجب می‌کنم؛
که وقتی ازشون پرسیده می‌شه که آیا به نظرتون اگه توی یه کشور دیگه و یه فرهنگ دیگه به دنیا اومده بودین، دین‌تون همین بود؟ یعنی مثلاً بازم به شیعه و اعتقادات شیعه تمایل پیدا می‌کردین؟
و پاسخ‌شون اینه که 100% بله... !

فاضل نظری

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۸ ق.ظ
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرامِ تو شد ای عشق، حلالت!

طاووسی و حُسنت قفسِ پرزدن توست
ای مرغِ گرفتار، چه سود از پَروبالت؟!

زیباییِ امروزِ تو گنجی ابدی نیست
بیچاره تو و دل‌خوشیِ روبه‌زوالت!

مانندِ اناری که سرِ شاخه بخشکد
افسوس که هرگز نرسیدی به کمالت!

پرسیدی‌ام از عشق و جوابی نشنیدی
بشنو که سزاوارِ سکوت است سؤالت!

یک‌بار به اصرارِ تو عاشق شدم ای دل!
این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت!

*شعر از «اکنونِ» فاضل نظری

قهوه

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۰ ب.ظ
سلام...
می‌خوام بزنم تو کار قهوه... و تقریباً صفرم تو این زمینه...
می‌شه راهنماییم کنین؟
الان مثلاً باید موکاپات بخرم یا دستگاه اسپرسوساز؟
از هر کدوم، کدوم مارک بهتره؟

...

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۱۷ ب.ظ

گاهی خدا به ما می‌گه: از من ناامید نشید... لا تقنطوا من الرحمه الله...
گاهی هم ما باید به خدا بگیم: خدایا از ما ناامید نشو...

ناامیدی تو از ما، خیلی بدتره...

هوم...

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هدیه‌ی سال نو

چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

«هدیه‌ی سال نو» داستانیه از اُ. هنری

 

این داستان قشنگ، قبلاً توی کتابای ادبیات درسی‌مون بوده...

ولی به دلایلی، از کتاب برداشتن! نمی‌دونم چرا... یعنی نسل ما اینو توی کتاب‌هاش نداشت...

ولی به هر حال، معلم‌مون، بهمون گفت برین اینو سرچ کنین بخونین :)

 

واقعاً هم داستان قشنگیه... خیلی قشنگ...

یه جورایی، یکی از آرزوهای من اینه که همچین رابطه‌ای بین من و همسرم باشه... :)

اگه دلتون خواست، بخونید. توی «ادامه‌ی مطلب» هست :)

 

پ.ن: معلومه زدم تو کار داستان کوتاه؟ :))

گردن‌بند

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ب.ظ

داستان کوتاه «گردن‌بند»، نوشته‌ی گی دو موپاسان رو بخونید...

و به این فکر کنید که چی شد که این‌طوری شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ اگر چیکار نمی‌کرد این‌طوری نمی‌شد؟

اگه دلتون خواست، نظرتونو واسم بنویسید. خوش‌حال می‌شم :)

داستان توی «ادامه مطلب»

متانول

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۵۱ ب.ظ
اولین تجربه‌م از دیدن یه مریضی که متانول خورده، افتضاح بود.
آقای ۵۱ ساله، دیروز عصر یه شیشه الکل (که روش نوشته بوده اتانول ۷۰٪) رو خورده. شب دچار تهوع و استفراغ و دل‌درد شده.
فردا صبح علائمش بدتر شده. رفته درمونگاه، دکترِ اونجا به سرم زده و چنتا مولتی ویتامین، و بعد از یه ساعت مرخص کرده.
همونجا مریض گفته که چشمم همه جا رو آبی می‌بینه.
چند دقیقه بعدش گفته کور شدم.
و چند دقیقه بعدش، توی آمبولانس، افت هوشیاری پیدا کرده.
وقتی من دیدمش، دست و پاش جمع شده بود و حتی فکش قفل بود. احتمالاً خون‌ریزی مغزی هم کرده. مردمک‌ها به نور جواب نمی‌داد.
تصمیم گرفتیم فوراً دیالیز شه.

زنش بالا سرش گوله گوله اشک می‌ریخت...
دخترش بالا سرش گوله گوله اشک می‌ریخت...

و امید چندانی نبود به برگشتنش...

...

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۵۷ ق.ظ
وقتی بعد از یه مدت طولانی، تصمیم می‌گیری یه نگاهی به یادداشتای گوشیت بندازی، می‌بینی اغلب چنتا موضوع تکراری با یه محوریت خاص ذهنت رو مشغول کرده بودن (و احتمالاً هنوزم کردن).

...

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ
وقتی چیزی رو، همراه با هم‌نسلی‌هات، به موقعش تجربه نکنی، حسرتش تا آخر عمر به دلت می‌مونه...
چه یه سریال باشه،
یا یه کتاب،
یا یه بازی،
یا شایدم عشق.