...
که وقتی ازشون پرسیده میشه که آیا به نظرتون اگه توی یه کشور دیگه و یه فرهنگ دیگه به دنیا اومده بودین، دینتون همین بود؟ یعنی مثلاً بازم به شیعه و اعتقادات شیعه تمایل پیدا میکردین؟
و پاسخشون اینه که 100% بله... !
گاهی خدا به ما میگه: از من ناامید نشید... لا تقنطوا من الرحمه الله...
گاهی هم ما باید به خدا بگیم: خدایا از ما ناامید نشو...
ناامیدی تو از ما، خیلی بدتره...
«هدیهی سال نو» داستانیه از اُ. هنری
این داستان قشنگ، قبلاً توی کتابای ادبیات درسیمون بوده...
ولی به دلایلی، از کتاب برداشتن! نمیدونم چرا... یعنی نسل ما اینو توی کتابهاش نداشت...
ولی به هر حال، معلممون، بهمون گفت برین اینو سرچ کنین بخونین :)
واقعاً هم داستان قشنگیه... خیلی قشنگ...
یه جورایی، یکی از آرزوهای من اینه که همچین رابطهای بین من و همسرم باشه... :)
اگه دلتون خواست، بخونید. توی «ادامهی مطلب» هست :)
پ.ن: معلومه زدم تو کار داستان کوتاه؟ :))
داستان کوتاه «گردنبند»، نوشتهی گی دو موپاسان رو بخونید...
و به این فکر کنید که چی شد که اینطوری شد؟ کجای کار اشتباه بود؟ اگر چیکار نمیکرد اینطوری نمیشد؟
اگه دلتون خواست، نظرتونو واسم بنویسید. خوشحال میشم :)
داستان توی «ادامه مطلب»