یک رزیدنت...

در مسیر...

طبقه بندی موضوعی

دختر

يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۱۷ ق.ظ
.
برره یک مناسکی برای خواست‌گاری داشت: دومادکشون و خواست‌گارزنون و عروس‌قاپون و...! آن‌که طنز بود ولی در گذشته هم چیز عجیبی نبود چندسال شخم زدن با گاو زمین‌های پدرزن را و چوپانی و سنگ آوردن از کوه برای خانه ساختن و ده‌ها کار طاقت‌فرسای دیگر فقط به حرمت و احترام این‌که دختری از خانواده‌ای گرفته شده. و در قصه‌های قرآنی شرط چوپانی هشت‌ساله‌ی شعیب برای موسی. ام‌روزه اما دختر چنان بی‌ارج و قیمت کرده خودش را که پسر حتی به خودش زحمت نمی‌دهد که حضوری و متناسب با شان دختر ازش خواست‌گاری کند و همین‌جور گوشه‌ی مبل لم‌داده و پیژامه و رکابی به‌تن پیام می‌فرستد و هفته‌ی بعدش صاحب زن و زندگی است. دوسال پیش دوست‌م از یکی از هم‌کلاسی‌های‌ش خوش‌ش می‌آمد و گفت چه کنم؟ گفتم اگر جدی است هروقت که دانش‌گاه دیدی‌ش بگو. گفت جدی است ولی می‌خواهم دایرکت پیام بفرستم. گفتم بابا دختر شانی دارد و خواست‌گاری غیرحضوری توهین و خلاف شان دختر است و دایرکت و پی‌وی رفتن برای دوست‌دختر گرفتن جواب می‌دهد و زن را که نمی‌شود با پیام‌بازی گرفت و الخ. خلاصه گوش نداد و همان اینستاگرامی خواست‌گاری کرد و چندماه پیش اولین سال‌گرد ازدواج‌ش دعوت بودیم.

-از اینستاگرام حسن، که آدرس وبلاگشو ندارم.

...

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۱۷ ق.ظ
خدایا،
حاضری یه معامله بکنیم؟

هشت لبخند ۹۸ ای

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ق.ظ

۱- بازی‌هامون توی پاویون و خنده‌هامون از ته دل

۲- سودهای خوب توی سالِ خوبِ بورس

۳- اولین اینتوبه‌کردن‌های موفقِ نسبتاً تنهایی و حس خوبش

۴- حسِ خوبِ این که یه نفر واقعاً اینقدر دوستت داره، و از همه جهت قبولت داره...

۵- پیامکِ یهوییِ اولین حقوق اکسترنی (عملاً اولین پولی که تو این مسیر گیرمون اومده) به مبلغ ۳ میلیون و چهارصد. البته حقوق چار ماه رو یه باره دادن :))


۶- نوشتنِ کلمه‌ی «دکتر» برای اولین بار، پشتِ اسم‌مون روی کارت...

۷- گروه‌بندی با بچه‌هایی که خیلی بیشتر شبیه خودمن نسبت به قبلیا، و درک و احترام بیشتر‌، و البته معاشرت با آدمای خفنی که هر روز ازشون چیزای جدید یاد می‌گیرم.

۸- لحظه‌ای که شب، توی کتابخونه، وقتی گشنه‌م بود، استیجری که پارسال واسش یه ژتون ناهار جور کرده بودم یهویی اومد بالا سرم گفت ژتون شام می‌خوای؟ این که بهم یادآوری کرد که خوبیا گم نمی‌شه... حتی اگر کوچیک باشن...


کلاً به قول یه دوستی، زندگیم زیاد فراز و نشیب نداره... یه خط نسبتاً صافه اما اون بالاها... :) البته گنده‌ش کرده ولی خب، راضی‌ام... :)

ایشالا ۹۹ با همه‌ی سختیایی که واضحاً در انتظارمن، بتونه پربار و پربرکت باشه...
و البته واسه شما هم همین‌طور :)
سال نوتون مبارک.

+مرسی خاکستری‌ جان، رفیق عزیز :)

کتاب؟

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۳۱ ب.ظ
کسی که هی می‌نوشت «صد و چندمین کتاب زندگیم» رو مسخره کردم...
و به خودم اومدم، دیدم امروز دارم توی Goodreads توی پروفایلم هی می‌گردم دنبال کتابای خونده، که لیستشو بلندتر کنم...

یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به مردم...

...

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۵ ق.ظ
عمق یا وسعت؟
متخصص شدن در یک زمینه، یا تجربه‌کردن علوم مختلف ولو به مقدار ناچیز؟
یک چاه صد متری بودن، یا دریایی به عمقِ 1cm بودن؟

...

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۳ ب.ظ
متأسفانه بعد از هر کاری، هر تصمیمی، و هر حرفی، شروع می‌کنم به جنگیدن با خودم و کوبیدنِ خودم؛ که نباید این کارو می‌کردی، نباید این حرفو می‌زدی، اصلاً تو هیچی نگی کسی نمی‌گه لالی... خیلی سخت می‌گیرم به خودم... با اینکه می‌دونم نه کار بدی کردم نه حرف بدی زدم...
البته، جدیداً دارم سعی می‌کنم بفهمم علت این که به خودم گیر می‌دم چیه؟ آیا حرف یا رفتاری که سر زده، واقعاً بد بوده؟
و با کمال تعجب، حس می‌کنم اگه بازم توی موقعیت مشابه قرار بگیرم، همون‌کارو می‌کنم و همون حرف رو می‌زنم... یعنی، شاید نتیجه‌ی حرف یا رفتارم مطلوب نبوده باشه، ولی بر اساس منطق و عقل و اطلاعات و تجربه‌ی اون لحظه، بهترین حرف و بهترین رفتار ازم سر زده... تقصیر من چیه...

باید کمتر به خودم سخت بگیرم... باید...

...

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۲۳ ق.ظ
حس دلتنگی دارم؛ نمی‌دونم واسه کی یا چی... فقط دلتنگیِ خالص...

کنار گذاشتن

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ب.ظ

آدمایی که هر از چند گاهی اذیتم می‌کردن، رفتاراشون رو اعصابم بود، سرشون تو زندگی بقیه بود، اهل زرنگ‌بازی بودن، کنارشون احساس امنیت نداشتم، و رفتاراشون همیشه به نظرم یه حالی بود رو به مرور گذاشتم کنار...
اینا یه زمانی جزو دوستای نزدیکم بودن...
یکی‌شون مثلاً اینقدر باهام احساس نزدیکی داشت که یه روز بهم گفت توی درایو D توی فلان پوشه، یه فایل وُرد گذاشتم که خیلی چیزا توش نوشتم و یه جورایی وصیت‌نامه مه و اگه یه روز مُردم، برو ورش دار و رمز لپتاپمم اینه...
یا اون یکی، از کارایی که تابستون کرده بود می‌گفت...
یا اون یکی...

ولی به مرور، کار به جایی رسید که انگار باید جدا می‌شدیم. منی که اینقدر تحملم توی نادیده گرفتن رفتارای آزاردهنده زیاده، دیگه کارد به استخونم رسید...
بعضیاشونو با دعوا گذاشتم کنار... بعضیاشونو به مرور کنار گذاشتم... بعضیاشونم در حال کنار گذاشتنم...

حس دوگانه‌ای دارم...

دیدی این پیجای روان‌شناسی هی می‌گن آدمایی که ناراحتتون می‌کنن رو کنار بذارین و اینا؟ خب من این کارو کردم. ولی این همه‌ی ماجرا نیست. هیچ‌کس بدِ بد یا خوبِ خوب نیست.
تو وقتی یه نفرو به خاطر بدی‌هاش کنار می‌ذاری، هم‌زمان جای خوبی‌هاش هم خالی می‌مونه... درسته که بدی‌هاش بیشتر از خوبیاش بوده، اما نمی‌تونی لحظات خوبی که با هم گذروندین -هرچند محدود- رو فراموش کنی...
یعنی درسته که از بدی‌هاش راحت شدی، ولی جاش یه غمِ جدید می‌شینه...

و شاید همیشه یه حسرتی بمونه تهِ دلت؛ که می‌گی: کاملاً قبول دارم که کار درستی کردم، اما کاش همه چیز جورِ دیگه‌ای بود که کار به اینجا نمی‌کشید...

...

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۰۱ ب.ظ
علم ناقص، بدتر از بی‌علمی‌ست...

...

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۷ ب.ظ
شاید بهترین چیزی که پرستارِ پرکشیده‌ی شمالی -نرجس- می‌تونست توی پروفایل اینستاگرامش بنویسه، همینه:
لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ...
پرامیدترین آیه‌ی قرآن...

منم امروز همینو نوشتم. کسی چه می‌دونه، شاید منم مُردم و فقط همین یه پروفایل ازم موند که شاید هرازگاهی یکی بخواد بهش سر بزنه...