یک رزیدنت...

در مسیر...

طبقه بندی موضوعی

...

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۶ ب.ظ
چندین هزاران سال شد،
تا من به گفتار آمدم...

#مولوی

خودتو دوست داری؟

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ق.ظ
تو هر سایت انگیزشی و سازشی و اینا بری، یا به پیج هر روان‌شناسی سر بزنی، می‌گه خودتو دوست داشته باش.
همیشه واسم سوال بود که یعنی چی این جمله؟ خیلی بی‌معنی بود واسم.
اما الان حس می‌کنم می‌فهمم یعنی چی.
دخترا وقتی موبایلی که دوست دارن رو می‌خرن، قابِ اجق وجق واسش می‌خرن. برچسب می‌چسبونن بهش. النگ دولنگ بهش آویزون می‌کنن.
پسرا وقتی ماشینی که دوست دارن رو می‌خرن، رینگشو اسپرت می‌کنن، چراغشو نئون می‌کنن. هزار قِر و فِر...
این کارا فقط یه معنی داره: تلاش برای رشد دادنِ چیزی که دوستش داری. تلاش برای بهتر کردنش.

تو اگه خودتو دوست داری، خودتو بهتر می‌کنی. خودتو شبیه یه ماده خام می‌بینی که می‌شه هر روز بهتر بشه. تلاش می‌کنی روی خودت سرمایه‌گذاری کنی. خودتو می‌سازی چون خودتو دوست داری. خودتو قوی‌تر می‌کنی چون خودتو دوست داری.
هرجای این راه شل شدی، به همون اندازه واسه خودت اهمیت قائل نیستی...
همین...

خوب؟ بد؟

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۵۱ ب.ظ
اکثر مواقع وقتی یه نفر ازم می‌پرسه فلان چیز خوب بود یا نه، نمی‌تونم جواب مشخصی بدم بهش... نمی‌دونم چرا...
-فلان کتابی که خوندی خوب بود؟ هوم... نمی‌دونم...
-فلان فیلمه چطور بود؟ خب، بستگی داره...
-تئاترشون چطور بود؟ بعضی چیزاش خوب، بعضی چیزاش بد...
-واسه تست، این کتاب بهتره یا اون؟ خب، بستگی داره چی بخوای...
.
.
.
مشکلم چیه؟
یعنی از شرایط درک درستی ندارم؟
یا توی مغزم معیاری واسه خوب یا بد ندارم؟
یا بیش از حد سخت می‌گیرم و هزار جنبه‌ی هر چیزیو می‌خوام بسنجم؟
یا محافظه‌کارم؟
یا چی؟

عمر

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۵۹ ب.ظ
و عمری که در تلگرام و اینستاگرام و توییتر تلف شد...

تعارض

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۳۱ ق.ظ
به این فکر می‌کنی که دخترِ مناسب واسه زندگی، باید اینجور باشه و اونجور باشه...
بعد، به این فکر می‌کنی که خب، خودت که اینجوری نیستی...
حالا تکلیف چیه؟ یکیو در حد خودت انتخاب کنی؟ که همش ته دلت نگران باشی؟ یا خودتو در حدِ اون ببری بالا؟ که خیلی سخته و شاید غیرممکن؟

مرگ

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۴۳ ب.ظ
نزدیکای مرگ، چه حسی به آدم دست می‌ده؟
دنیا در نگاه آدم، چه شکلیه؟ وقتی آدم به دور و برش نگاه می‌کنه، چه حسی داره نسبت به همه‌چی؟

نیم‌دانگ پیونگ یانگ

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۱۹ ب.ظ
کتاب جدید رضا امیرخانی هم چاپ شد. مدت‌ها منتظرش بودم. حتماً می‌خونمش...

پ.ن: امیرخانی واسه من نویسنده‌ایه که شاید زیاد از قلمش خوشم نیاد ولی حس معتادگونه‌ای دارم به کتاباش. چون خاصه. چون صاحب سبکه. چون اگه یه صفحه کتابشو بذارن جلوت، بدون ذکر نام نویسنده، در لحظه می‌فهمی امیرخانی نوشته... و من از آدمای اورجینال با ایده‌های اورجینال خوشم میاد...

...

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۵۶ ب.ظ
گاهی حس تنهایی عمیقی سراغم میاد.
جوری که حس می‌کنم تموم لحظه‌هایی که حس تنهایی نداشتم، استثنا بودن... پس‌زمینه‌ی زندگیم، تنهاییه؛ که گاهی بعضی چیزا سر و کله‌شون پیدا می‌شه و موقتاً حواس منو پرت می‌کنن... اما دیر یا زود، معلوم می‌شه که اصل قضیه هنوز سر جاشه...

معرفی

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۳۲ ق.ظ
من توی معرفی کتاب، فیلم، سریال، عطر، آهنگ، و هر چیز دیگه‌ای که قابل معرفی باشه، افتضاحم.
نه این‌که چیزی که معرفی می‌کنم بد باشه ها، بلکه احتمالاً مشکلم اینه که فاز طرف مقابل رو دقیقاً نمی‌تونم حدس بزنم.

تصمیم گرفتم دیگه هیچی به هیچ‌کس معرفی نکنم. اگر چیزی وجود داره که خوبه و لذت‌بخشه،‌خودم تنهایی ازش لذت می‌برم. گرچه می‌دونم یکی از لذت‌بخش‌ترین کارای دنیا اینه که لذتی که می‌بری رو با دیگران به اشتراک بذاری... ولی وقتی این کارت منتهی می‌شه به خراب‌شدنِ خودت، بهتره نکنی...

پ.ن: هعی...

چقدر دنیا کوچیکه :|

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۶ ب.ظ
شیش هفت سال پیش، توی کلاس زبان، بغل دستیم پسری بود که فامیلش قریشی بود. همسن خودم.

دانشگاه قبول شدم، فهمیدم باباش، دکتر قریشی، یکی از استادامونه.
چند وقت بعدش فهمیدم که سبا، همگروهیم، دوستی داره که اون دختره دوست‌دختر قریشی ئه.
و دیروز فهمیدم که یکی از پسرای دبیرستانمون، حمید، رفیق فابریک قریشی ئه. عکس بالاتنه لخت رو سقف خونه‌ی قریشی اینا گذاشت تو اینستاش :| :))