خانم عرب
سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۴۴ ب.ظ
ما تو مرکز رضاییان، بچههای خیلی خوبی بودیم :) همیشه سر وقت میرفتیم، از زیر کار در نمیرفتیم، با پرسنل خیلی خوب بودیم، کلاً در نظر اونا بچههای استثنایی و عالیای بودیم.
خانم عرب، یکی از افرادی که بود اونجا کار میکرد. یه جورایی سرپرست ما بود. مثلاً اگه توی پر کردن سامانه، به مشکلی بر میخوردیم، بهترین کار این بود که از خانم عرب کمک بگیریم.
خانم عرب زن بسیار خوبی بود. این که حالا ماها هم بچههای خوبی بودیم و از دربون تا رییس به همه سلام میکردیم به کنار، ولی اونم به طرز عجیب غریبی خیلی خوب بود. دلسوز بود. عین یه مامان بود. در عین مهربونی، حواسشم به همه چی بود.
حالا ۲۴ روز از پایان اون بخش گذشته... دیروز به من زنگ زده میگه صدامو شناختی؟ میگم بله خانم عرب مگه میشه نشناسم... :) میگه راستشو بخوای دکتر فلانی داشت حرف میزد، گفت این بچههای گروه قبل انگار واسه کلاسا یکی دوتا غیبت دارن. نمرهشونو نمیدم. از من نشنیده بگیر. زنگ زدم بهت که دو سه روز دیگه زنگ بزنی به دکتر فلانی واسش توضیح بدی. یه جوری راضیش کنی. از من نشنیده بگیریا. میدونم بچههای خوبی بودین بعیده غیبت داشته باشین. تو نمایندهشونی. برو راضیش کن. گفتم دست شما درد نکنه خانم عرب... خیلی خیلی ممنون... چشم حتماً...
امروز دوباره زنگ زده. میگه نمیخواد زنگ بزنی... خودم رفتم مخ دکتر رو خوردم... راضیش کردم که نمرهتونو کم نکنه... :)
خانم عرب... ۲۴ روز از اون بخش گذشته... دیگه نه ما تو رو میبینیم نه تو ما رو. دیگه نه ما محتاج توییم نه تو محتاج ما. چه فرقی به حالت میکنه که ما نمرهمون چطور بشه؟ میتونستی از این قضیه راحت بگذری... ذهنتو درگیرش نکنی... بگی خب لابد غیبت داشتن به من چه... تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا اینقدر دلسوزی؟ چی شده که اینجوری شدی؟ چیکار کنم که مثل تو باشم؟ تو اصن انگار اصفهانی نیستی... از بهشت اومدی تو این جهنم... خوش به حال خونوادت... کاش همیشه حالت خوب باشه...
خانم عرب، یکی از افرادی که بود اونجا کار میکرد. یه جورایی سرپرست ما بود. مثلاً اگه توی پر کردن سامانه، به مشکلی بر میخوردیم، بهترین کار این بود که از خانم عرب کمک بگیریم.
خانم عرب زن بسیار خوبی بود. این که حالا ماها هم بچههای خوبی بودیم و از دربون تا رییس به همه سلام میکردیم به کنار، ولی اونم به طرز عجیب غریبی خیلی خوب بود. دلسوز بود. عین یه مامان بود. در عین مهربونی، حواسشم به همه چی بود.
حالا ۲۴ روز از پایان اون بخش گذشته... دیروز به من زنگ زده میگه صدامو شناختی؟ میگم بله خانم عرب مگه میشه نشناسم... :) میگه راستشو بخوای دکتر فلانی داشت حرف میزد، گفت این بچههای گروه قبل انگار واسه کلاسا یکی دوتا غیبت دارن. نمرهشونو نمیدم. از من نشنیده بگیر. زنگ زدم بهت که دو سه روز دیگه زنگ بزنی به دکتر فلانی واسش توضیح بدی. یه جوری راضیش کنی. از من نشنیده بگیریا. میدونم بچههای خوبی بودین بعیده غیبت داشته باشین. تو نمایندهشونی. برو راضیش کن. گفتم دست شما درد نکنه خانم عرب... خیلی خیلی ممنون... چشم حتماً...
امروز دوباره زنگ زده. میگه نمیخواد زنگ بزنی... خودم رفتم مخ دکتر رو خوردم... راضیش کردم که نمرهتونو کم نکنه... :)
خانم عرب... ۲۴ روز از اون بخش گذشته... دیگه نه ما تو رو میبینیم نه تو ما رو. دیگه نه ما محتاج توییم نه تو محتاج ما. چه فرقی به حالت میکنه که ما نمرهمون چطور بشه؟ میتونستی از این قضیه راحت بگذری... ذهنتو درگیرش نکنی... بگی خب لابد غیبت داشتن به من چه... تو چرا اینقدر خوبی؟ چرا اینقدر دلسوزی؟ چی شده که اینجوری شدی؟ چیکار کنم که مثل تو باشم؟ تو اصن انگار اصفهانی نیستی... از بهشت اومدی تو این جهنم... خوش به حال خونوادت... کاش همیشه حالت خوب باشه...
- ۹۸/۱۰/۲۴