...
«دنبال یک کشیش میگردم که پیشش اعتراف کنم...»
حتی قبل از این که جمله رو کامل بنویسم، از چرتی که گفتم پشیمون شدم. دوست ندارم پیش یه آدم دیگه اعتراف کنم. دوست دارم پیش خدا اعتراف کنم. اما بازم از همین حرف پشیمون شدم. مگه خدا از قبل آگاه نیست؟ چیو اعتراف کنم؟
بذار اسمشو نذارم اعتراف.
شاید درددل بهتر باشه... یا شایدم ابراز معذرتخواهی بابت خیلی چیزا...
البته به هر حال، این چیزا دوایی نمیشه واسه ما... من هرچقدرم واسه خدا حرف بزنم و نق بزنم و گریه و زاری کنم و تو سر خودم بزنم و ازش x رو بخوام و بهش بگم منو دچار y نکن، اون همچنان ساکت نشسته و هیچی نمیگه... حتی نمیدونم شنیده یا نه، یا آیا مهمه واسش یا نه، یا اصن منو هنوز دوست داره یا نه، یا آیا دلش میخواد هوامو داشته باشه یا نه؟ هیچی... هیچی... سکوت محض...
و منی که توی دلم رخت میشورن...
- ۹۹/۰۵/۰۲
گاهی وقتا یادم میره باید هرچیزی که میخوام رو از خودش درخواست کنم.
ولی با این حال در سکوتش یه کارایی برام میکنه و وجودش رو بهم یادآور میشه که از خودم خجالت میکشم.
قطعا جواب میده.ولی گاهی وقتا اون جوابی نیست که ما منتظرشیم و میخوایم
پس نمیبینیم.نمیخوایم که ببینیم!