یک رزیدنت...

در مسیر...

طبقه بندی موضوعی

...

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۲۹ ب.ظ
دیدم به جایی نمی‌تونم پناه ببرم جز خودش...
دیدم اتفاقاً نماز ظهرمم نخوندم...
رفتم جانماز پهن کردم و توی نماز هم خودمو کنترل کردم. وقتی سلام دادم، رفتم سجده و بغضم ترکید. تا تونستم گریه کردم.
بعدشم پا شدم، رفتم سوار دوچرخه شدم، رفتم در خونه‌ی حمید، کارت اینترنی و مُهر جدیدمونو گرفتم و اومدم. با خنده و خوش‌رویی. آره، هیچ اتفاقی نیوفتاده... من همون همیشگی‌ام... همونم منتها چیزایی بین نورونای مغزم می‌گذره که نه می‌تونم و نه می‌خوام به کسی بگم و نه اصلاً کسیو دارم که بهش بگم. خیلی هم عالی.
  • ۹۹/۰۱/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">