م.چ
بتاز، گلّهی اکسیژن...
و راهِ مالرویی، چیزی،
به سمت پنجره پیدا کن...
هوای حبس، نفسگیر است...
به تاخت، قفلِ مرا وا کن...بتاز، ای که پر از راهی...
بتاز، گلّهی اکسیژن...
و راهِ مالرویی، چیزی،
به سمت پنجره پیدا کن...
هوای حبس، نفسگیر است...
به تاخت، قفلِ مرا وا کن...بتاز، ای که پر از راهی...
تا وقتی خطخطی نکرده باشی، نمیتونی نقاش خوبی بشی. این یه قانونه.
شرمنده باش؛ که دیروز پدر و مادرت هزارتا کاری که میتونستی کمکشون بکنی رو تنهایی انجام دادن... که تو درس بخونی.
و نخوندی.
شرمنده باش...
درباره آرمان بنویسم.
آرمان، همکلاسیمه. پسر بسیار اتوکشیدهایه. خیلی رسمیه. به نظر خشک میاد. در ظاهر باادبه ولی در باطن خیلی راحت بهت توهین میکنه. اغلب سعی میکنه نظراتش مخالفِ نظرات بقیه باشه؛ یه جورایی ساختارشکن باشه. تهِ دلش، از من بدش میاد ولی در ظاهر، موقع سلام علیک، تا کمر خم میشه. سیاستمدار خوبیه. تو بازی مافیا، قوی عمل میکنه. ما با هم خیلی مافیا بازی کردیم. این باعث شده که بفهمم هیچوقت نمیتونم از ظاهرش بفهمم چی تو مغزش میگذره؛ و همین باعث شده که هرگز نتونم بهش اعتماد کنم. گاهی پیش میاد که یهو میگه فلانی عجب آدم بیخودیه، یا اُمُله، یا فلانه؛ در صورتی که من حتی یک اپسیلون بیخود یودن یا اُمُل بودن تو وجود اون شخص نمیبینم. این باعث میشه که نتونم خط فکریشو پیشبینی کنم، و در نتیجه ممکنه همین حرفا رو پشت سر من هم بزنه... که به احتمال بسیار زیاد، زده.
در کل، مشکلی باهاش ندارم؛ جز این که میدونم اون با من مشکل داره. و این که میدونم که به علت نگاهِ بالا به پایینی که داره، بسیار بیادبه. یه جور بیادبیِ خاص و لفظ قلم.
سعی میکنم نادیده بگیرمش. برای کسی که عادت کرده به دیده شدن، احتمالاً این یکی از بدترین مجازاتهای ممکنه.
آدم وقتی آمپرش بالا میزنه، حرفهایی میزنه که نباید، و کارهایی میکنه که نباید.
یه تمایل وسوسهکننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف... نمیدونم چرا هست... نمیدونم چجوری درستش کنم... هیچ حالت دیگهای هم منو راضی نمیکنه... اگه قهر نکنم، حس میکنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم... اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذابوجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده... گاهی اینکار لازمه... ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم میکنه این کارو نکنم...
ناخودآگاه، پرتنفر مینویسم... اینو میدونم و ناراحت هم هستم بابتش. انگار مهربونی خیلی دوره... یه خیالِ شیرینه که دستم بهش نمیرسه.
اما، خوبه که هنوز به مهربونی فکر میکنم. هنوز نمُردم.
از خوندنِ چیزایی که نوشتم شرمسارم، و این چیز خوبی نیست...